خانوادهها آرام وارد میشدند، اما کودکان پر از جنب و جوش. پاهای کوچکشان بیقرار بود، چشمهایشان برق میزد، و مسیرشان همیشه بهسمت قفسهها بود. کنار اولین میز، پسرکی کتابی را برداشت، لحظهای مکث کرد و گفت:
مادر لبخندی زد که هم تعجب داشت و هم رضایت؛ لبخندی از جنس فهمیدن.
در بخش کودک، دخترکی روی زمین نشسته بود؛ کتاب مصوری را آنقدر نزدیک گرفته بود که تصویرها در چشمانش منعکس میشد. پدرش کنار او خم شد و گفت:
«دوستش داری؟»
دختر، بیآنکه پلک بزند، گفت:
«این یکی انگار با من حرف میزنه.»
و این جمله، عصاره آن دو روز بود:
کتاب، در این سالن تنها ورق نمیخورد؛ مکالمه میکرد.
در سمت دیگر سالن، میزهای مشاوره شلوغ بود. والدین درباره «بستههای ماهانه کتاب» پرسوجو میکردند؛ طرحی که فولاد مبارکه شریک فرهنگی خانوادهها شده بود. مشاور با آرامش توضیح میداد:
«هر ماه، کتابی متناسب با سن، علاقه و روحیه فرزندتون به خونه میرسه. نصف هزینه رو خانواده میده، نصف رو فولاد مبارکه.»
دختر کوچکی که گوش میداد، با برق بچگانه پرسید:
«یعنی هر ماه یه دوست جدید میاد؟»
و مادر آرام گفت:
«آره … دوستی که تو رو بزرگ میکنه.»
ساعت که جلوتر میرفت، سالن نگین شبیه شهری زنده میشد؛ شهری با خیابانهای کتابی، خانههایی از قصه و میدانهایی از خنده. صدای ورقزدنها با خندههای کوتاه کودکان آمیخته بود. نوجوانها با جدیت عناوین علمی را ورق میزدند و پدر و مادرها با لبخند، بزرگشدن فرزندانشان را تماشا میکردند.
در میانه روز، ناگهان موجی از شوق سالن را فرا گرفت. «ململ» — عروسک محبوب کودکان — وارد شد. بچهها مثل موجی نامنظم اما شاد دورش چرخیدند.
– «ململ! بیا اینجا!»
– «ململ، امروز برامون قصه میگی؟»
ململ با صدای آشنا و پرشور گفت:
«سلام به کتابخونهای کوچک!»
و با شیطنت ادامه داد:
«قصه امروز یه شرط داره … بعدش هر کسی باید یه کتاب انتخاب کنه.»
خندههای بلند سالن، سقف را لرزاند.
در آن لحظه، نگین فقط یک ساختمان نبود؛ قلب تپنده یک جشن بود.

روز دوم، هفتم آذر، با صفی از کودکان در ورودی سالن اکران همراه بود؛ برای اکران سانس دوم انیمیشن «یوز». پسربچهای رو به مادرش گفت:
«میخوام ببینم یوز آخرش قهرمانه یا نه!»
و مادر پاسخ داد:
«امروز خودت قهرمانش رو پیدا میکنی.»
در تاریکی سالن اکران، نورِ فیلم روی صورتهای کوچک میرقصید. کودکان با هر صحنه، نفسهایشان را حبس میکردند، ابروهایشان را بالا میدادند و چانهها را جلو میکشیدند. لحظهای که یوز در اوج داستان ظاهر شد، صدای آهِ همزمان آنها شنیده شد — آهی که فقط از قلب کودک میآید.
بعد از پایان فیلم، در راهروی خروجی، بچهها با هیجان میگفتند:
«میخوام درباره یوز کتاب بخرم!»
«میخوام بدونم یوز واقعی چطوریه!»
اینجا بود که سینما، پلی شد برای رفتن به دل کتابها.

وقتی دوباره وارد سالن کتاب شدند، انتخابها عمیقتر شده بود. کودکانی که دیروز قصههای فانتزی میخواندند، امروز دنبال کتابهای محیطزیست میگشتند. نوجوانی درباره داستان حفاظت از یوز ایرانی برای پدرش توضیح میداد.
پدری کنار میز مشاوره گفت:
«این همکاری فولاد مبارکه در هزینه … یعنی این شرکت به فرهنگ بچههای ما فکر میکنه.»
مشاور پاسخ داد:
«کتاب، بهترین سرمایه مشترک بین خانواده و سازمانه.»

غروب روز دوم آرامآرام بر سالن نشست. اما چیزی در هوا ماند؛ حسی از رضایت، از کشف، از روشنشدن چراغی درون چشمهای کودکان.
دختربچهای در پلهها، دو کتاب بزرگتر از دستانش را بغل کرده بود و آرام گفت:
«میخوام امشب هر دوتاشو شروع کنم … نذارید دیر بشه.»
مادر لبخند زد و گفت:
«تو همینجوری بزرگ میشی … با کتاب.»
دو روز تمام شد،
اما آنچه فولاد مبارکه ساخت،
فراتر از یک رویداد بود.
روشناییای بود که در خانهها ادامه پیدا میکند، در چشم کودکان، در ذوق انتخاب یک کتاب، و در آیندهای که از همین صفحات آغاز میشود.
این، اثر واقعی یک رویداد فرهنگی است —
اثری که نه تمام میشود، نه فراموش.

ارسال نظر