کتاب

پیرمرد روی نشیمن‌گاه چوبی پشت شیشه نشسته بود و فضای خیابان را نگاه می‌کرد. با دقت می‌نگریست ولی منظره شفاف نبود، ابتدا به عینکش شک کرد. عینک ته‌ استکانی‌اش را برداشت و به شیشه‌ها ها کرد ولی منظره شفاف‌نشد. با دقت بیشتری نگاه کرد، هم شیشه کثیف بود و هم رهگذران از شدت آلودگی هوا ماسک زده‌بودند. پیرمرد نفس عمیقی کشید و مجدد به منظره خیابان خیره شد.

پایگاه خبری تحلیلی ایراسین- سعید غفاری: چشمانش به دنبال رهگذران بود و با کنج‌کاوی رفتار آنها را زیر نظر داشت. وقتی یک رهگذر به شیشه نزدیک می‌شد ضربان قلب پیرمرد بالا می‌رفت. چند دقیقه‌ای‌ نگذشت تا دو جوان بیست و چند ساله پیش شیشه‌ آمدند. یکی از آنها به دیگری گفت: بیا بپرسیم، پرسیدن که ضرر ندارد. آن دو جوان وارد فروشگاه شدند و دیگر در دیدرس پیرمرد نبودند ولی صدای آنها را می‌شنید.

یکی از جوان‌ها تکه کاغذ کوچکی به فروشنده نشان داد و گفت: این دو کتاب رشته حقوق را می‌خواهم. فروشنده با دقت نگاه کرد و پاسخ داد: بله موجود است، اولی ۷۶۰ هزار تومان و دومی ۸۰۰ هزار تومان! جوان دومی ادامه‌ داد: اوه، خیلی گران است، ما اگر جزوه بنویسیم یا نسخه پی‌دی‌اف را دانلود کنیم هزینه کمتری دارد. فروشنده نیز سریع پاسخ داد: بله درست می‌فرمایید، قیمت بالای کاغذ باعث شده تا قیمت کتاب گران شود.

پیرمرد همانطور که به مکالمه آنها گوش می‌داد چشمش به طاقچه‌ای افتاد که روی آن نشسته بود. گرد و غبار تمام طاقچه را گرفته بود و مغازه‌دار برای مدت زیادی آنجا را گردگیری نکرده‌بود. پیرمرد پس از چند ثانیه‌ دوباره به خیابان چشم‌دوخت. هوا سرد بود و اغلب رهگذران موبایل به دست از جلوی ویترین مغازه عبور می‌کردند. مردی با بارانی قهوه‌ای، خانومی با پالتوی مشکی و رهگذر دیگری که کاپشن خاکی پوشیده‌ بود. همه آنها بدون اینکه حتی به داخل ویترین نگاه کنند از آن محدوده رد می‌شدند.

همین صحنه برای ساعت‌ها ادامه‌داشت تا اینکه فروشنده نور فروشگاه را کم کرد. چند دقیقه‌ای تا تعطیلی نمانده بود. پیرمرد با حسرت نگاهش را از خیابان جدا کرد، یک آه عمیق کشید و عینکش را از جلوی چشمانش برداشت ولی همین‌که می‌خواست چشمانش را ببندد احساس کرد کسی در مقابل شیشه ایستاده است و به او اشاره می‌کند. با ذوق خیلی سریع عینکش را روی چشم گذاشت. دخترکی کم‌ سن و سال با لباسی سبز رنگ در مقابل او ایستاده بود.

دخترک فروشنده را صدا کرد و درحالی‌که با انگشت به پیرمرد اشاره می‌کرد، گفت: آقا ببخشید این کتاب را می‌خواهم. فروشنده پرسید: اسمش چیست؟ دخترک ادامه داد: همین کتاب کرمی رنگ که کنار جلدش پاره شده است. فروشنده جلوی ویترین آمد و گفت: آها این پیرمرد را می‌خواهید؟ خیلی وقت‌است مهمان ماست. سپس داخل فروشگاه رفت، کتاب را برداشت تا گردگیری کند. خریدار کارت عابربانک را به صاحب مغازه داد تا قیمتش را حساب کند و در این حین پیرمرد در دستان دخترک آرام گرفته بود. عینکش را از روی چشمانش برداشت. با این وجود چهره دخترک شفاف بود. دخترک در حالی که کتاب را در کیفش قرار می‌داد از فروشگاه خارج شد و پیرمرد برای آخرین بار شیشه‌های غبارآلودی که سال‌ها پشت آن انتظار کشیده بود را از دور می‌نگریست.

ارسال نظر

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
8 + 4 =